عزت نفس

پسرک وارد مغازه شد و یک راست به پشت یکی از میزهای خالی رفت و منتظر گارسون شد . گارسون با بی اعتنایی خاصی بعد مدتی به پیش پسرک آمد و با دیدن سر و وضع پسر که زیاد خوب نبود ، با غرور خاصی گفت : چی میخوای ؟ پسر سلام کرد ولی جوابی نشنید . قیمت بستنی شکلاتی را پرسید و گارسون گفت : 50 سنت . دوباره پسر گفت : ببخشید ! قیمت یک بستنی معمولی چقدر است ؟  این دفعه گارسون با بی حوصلگی بیشتر و خودخواهی آشکاری با صدای بلندتری گفت : 35 سنت. چند ثانیه ای گذشت و پسرک سفارش یک بستنی معمولی داد . دوباره با تاخیر گارسون بستنی پسر را آورد و رفت . دقایقی گذشت . پسرک بلند شد و بعد از پرداخت پول بستنی هنگام خروج از در ، گارسون را دید . از او خداحافظی و تشکر کرد ولی باز هم جوابی نشنید. گارسون بعد از اینکه کارهایش را انجام داد برای تمیز کردن میز پسر رفت ، ولی صحنه ای را دید که برای مدتی قدرت تفکر و حرکت را از کف داد . برای لحظاتی احساس کرد نمیتواند جایی را ببیند و عرق سردی بر پیشانی اش نشست.

آری آنچه او دید ، 15 سنت پول بود که پسرک به عنوان انعام بر روی میز باقی گذاشته بود.

روباه و کلاغ

سلام دوستان

حکایت آن کلاغ را همه شنیده ایم که بر سر درختی نشسته بود در حالی که تکه پنیری به منقار داشت. روباهی از زیر درخت میگذشت. طمع در پنیر کرد و از صدای کلاغ تعریف کرد. کلاغ فریب خورد و شروع به خواندن کرد و قارقار گفت. پنیر از دهانش افتاد...

 چند روز پیش پسر شجاع رفت از دکه روزنامه فروشی که چند وقتی است توی دهکده به همت وتلاش کدخدای دهکده حیوانات دایر شده مجله ای بنام جستجو (شماره ۲۰۰ ) را خرید در این مجله و به قلم اردلان عطارپور از این حکایت روباه و کلاغ داستانهای جالب دیگری نگاشته شده که واقعا بعضی از آنها دارای نکات زیبایی هستند . به هر حال این داستانها را برایتان و در این وبلاگ مینویسم . امیدوارم که بپسندید. در ضمن اگر شما هم داستان جالبی از این حکایت میدانید . بنویسید تا بقیه هم از آن استفاده کنند .

و اما داستانها :

هنوز

روزی بود ، درختی بود ، روباهی بود ، کلاغی بود ، آدمی بود، اما این آدم هنوز پنیری درست نکرده بود تا کلاغی آنرا به منقار گیرد، سر درختی رود و قصه ما شروع شود.

روباه وکلاغ

روزی بود، درختی بود، روباهی بود، کلاغی بود و پنیری که تازه تولید شده بود. روباه از آن زیر گذشت. طمع در پنیر کرد، گفت: ای کلاغ ! شنیدم صدای خوبی داری...

کلاغ که میدانست اگر شروع به خواندن کند، پنیر از دهانش می افتد و طعمه روباه میشود گفت : پنیر را بخورم بعد میخوانم.

بعد روباه پنیر را خورد.

صبحانه مرد جنگلبان

مرد جنگلبان یک روز صبح که از خواب بیدار شد چیزی جز چند قطعه نان برای خوردن نداشت. به زنش گفت: چای را دم کن تا بروم پنیر بیاورم.

مرد جنگلبان از کلبه بیرون زد. نگاه به سر درختها میکرد تا کلاغی را با تکه پنیری به منقار دید. و گفت: گه خورده هر کی گفته تو صدا نداری...

کلاغ که حس کرد مرد جنگلبان صداقت دارد شروع به خواندن کرد و پنیر از منقارش افتاد. مرد جنگلبان آن را برداشت و به کلبه رفت تا با زنش نان و چای و پنیر بخورند. فقط به زنش گفت: خوب بشورش.

بیا

کلاغی روی شاخه بلندی نشسته بود. قطعه پنیری به منقار داشت. روباه با بوی طعمه به آن سو کشانده شد. کلاغ را بر بالای درخت دید. گفت: " تو چه خوشگلی. چه حرکات زیبایی داری ! اگر آوازت چون پر و بالت باشد پادشاه پرندگان خواهی بود... "

کلاغ پنیر را جلو روباه پرت کرد و گفت : بیا بگیر، تبریزی نیست.

ایده آل

روباهی در کلبه اش تلویزیون داشت. برنامه های آواز تلویزیون را دیده بود. تکه پنیری از خانه یک روستایی دزدید. آن را به دهان گرفت. به جنگل فرار کرد. کلاغی بر بالای درختی دید. خوشحال شد. رو به کلاغ گفت:

اگر برای من بخوانی این پنیر را به تو میدهم.

کلاغ گفت: قار قار قار قار قار

روباه گفت: وا... خوب میخوانی.

بعد تکه پنیر را برای کلاغ گذاشت و رفت.

روباه مودب

کلاغ و روباهی در حاشیه جنگلی زندگی میکردند. یک روز روباه از جنگل میگذشت. کلاغ را بر بالای درختی دید. تکه پنیری به منقار داشت. روباه گرسنه بود. در فکر فرو رفت که چطور طعمه را از منقار کلاغ برباید. فکری کرد. شماره موبایل کلاغ را گرفت. کلاغ گفت: الو. الو ...

روباه گفت: سلام ! خواستم به خاطر پنیر ازت تشکر کنم.

قاه قار

کلاغی پروازکنان بر شاخه درخت تنومندی نشست. به منقارش تکه پنیری داشت. آن را روی شاخه گذاشت تا استراحتی کند. روباه گرسنه ای زیر درخت میگذشت. کلاغ گفت: قار قار قار...

روباه گفت: چیه، چی میخواهی.

کلاغ گفت: منظورم اینه که تو چه با شکوهی ! چه با ابهتی ! چه دمی داری ! یال تو را شیر ندارد ! چه پنجه ای... اگر صدا و غریدنت هم باشکوه باشد پادشاه جنگل خواهی شد...

روباه که فهمید با کلاغ حقه بازی رو بروست که دستش انداخته، با غیظ گفت: اگر دستم بهت برسد ! بعد روباه دمش را لای پایش گذاشت و سرش را پایین انداخت که برود که کلاغ گفت: قاه قار قاه قار

روباه گفت: باز چیه!

کلاغ گفت: هیچی! خندیدم.

حرف آخر

کلاغی تکه پنیری سرقت کرد. فرار کرد و بر سر تیر چراغ برقی نشست. پسر بچه ای با تفنگ ساچمه ای او را زد. کلاغ گفت: "آخ" و پنیر از منقارش افتاد. خودش هم مرد. آخرین حرفش این بود : صد رحمت به روباه.

تفاوت

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید. روی شاخه درختی نشست. روباه گرسنه ای از زیر درخت میگذشت بوی پنیر شنید. به طمع افتاد. روبه کلاغ گفت: ای وای تو اینجایی! میدانم صدای معرکه ای داری! چه شانسی آوردم! اگر وقتش را داری کمی برایم بخوان...

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت: این حرفهای مسخره را رها کن! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم. روباه گفت : ممنونت میشوم . بخصوص خیلی گرسنه ام . اما من واقعا عاشق صدایت هم هستم. کلاغ گفت : باز که شروع کردی! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن . از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتد.

روباه دهانش را باز کرد. کلاغ گفت : بهتر است که چشمت را ببندی که نفهمی تکه بزرگی میخواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی است.

روباه گفت : بازیه! خیلی خوبه! بهش میگن بسکتبال.

بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و ریقی کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد. روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور. این چی بود!

کلاغ گفت : کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمیداند، تفاوت پنیر و ریق را هم نمیداند.

روباه هم

پیر کلاغی بود. پنیری به منقار داشت. بر روی درختی نشسته بود. روباهی میگذشت. گفت: ببینم پنیرت، پنیر پیتزاست؟

کلاغ سرش را به علامت "نه" بالا انداخت و روباه بی اعتنا گذشت.

کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی!

واه!

آقا روباهه که در جنگل به دنبال غذا برای زن و بچه اش میگشت، چشمش به خانم کلاغی افتاد که بر شاخه درختی تناور نشسته بود. زیبا و خوش هیکل بود و به منقار غنچه ای اش تکه پنیری داشت. روباه به طمع پنیر همان کلک قدیمی را زد و گفت : تو چه زیبایی چقدر قشنگی چه پرهایی داری اگر صدایت هم قشنگ باشد پادشاه پرنده ها میشوی...

خانم کلاغه اعتنایی نکرد و رویش را از روباه برگرداند. روباه دوباره گفت : البته پرنده های خوش آواز زیاد است، اما اگر تو خوش آواز باشی همه چیزت جور در می آید...

خانم کلاغ در این لحظه پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و عصبی گفت: واه ! چه بی چشم و رو . مگر خواهر و مادر نداری... روباه که تا آن روز با چنین پدیده ای برخورد نکرده بود ترسید و پا به فرار گذاشت.

آینده نزدیک

کلاغی تکه پنیری دزدید. هر چه به دنبال درختی گشت تا روی آن بنشیند پیدا نکرد. عاقبت از روی ناچاری روی یک درخت کوتاه مصنوعی نشست. روباهی آرام آرام زیر درخت آمد. ایستاد. سرش را به چپ و راست چرخاند و یک مرتبه بالا گرفت . گفت : سلام! چه بر و رویی داری! خیلی معرکه است ! حتما صدایت خیلی خوب است ! اگر مثل بر و رویت باشد من خودم بنده تو هستم ! همه حیوانات غلامت میشوند. تو پادشاه جنگل میشوی...

کلاغ که حالش از درخت مصنوعی گرفته شده بود از دیدن روباه خوشحال شد و تکه ای از پنیر را جلوی او انداخت و گفت : اگر گرسنه نبودم حاضر بودم همه پنیر را بدهم. بعد گفت : تو از این درخت ناراحت نیستی. روباه بدون اینکه به پنیر اعتنایی بکند یا جواب کلاغ را بدهد دوباره سرش را که پایین بود به چپ و راست چرخاند و یکمرتبه بالا گرفت و گفت : سلام! چه بر و رویی داری! خیلی معرکه است ! حتما صدایت خیلی خوب است...

کلاغ در همان حال که با تعجب نگاه حرکات کند و یکنواخت روباه میکرد به حرفهای او گوش میداد. تا حرفهای روباه تمام شد و سرش را پایین انداخت و دوباره مثل دفعه های قبل سرش را بالا گرفت و گفت : چه بر و رویی داری...

کلاغ که تازه متوجه شده بود روباه مصنوعی است آنقدر دلش گرفت که بدون اینکه پنیر را بردارد پرواز کرد و رفت.
=============================

و اما حکایتی هم بشنوید از پدر پسر شجاع
 کی خره ؟!

روزی بود روزگاری بود . کلاغی تکه پنیری دید . به منقار گرفت و زود پرید . همانگونه که پرواز میکرد به پایین هم نگاه میکرد تا درختی و یا روباهی ببیند . پس از دقایقی پرواز بیشه زاری دید با درختانی چند . بر روی یکی از شاخه های درختی نشست و منتظر ماند تا شاید روباهی از آنجا عبور کند. این کلاغ قصه ما تعریف کلاغهای دیگر را زیاد شنیده بود . هم از آنهایی خبر داشت که فریب روباه را میخوردند و هم از آنهایی که با زرنگی در ابتدا پنیر را به گوشه ای میگذاشتند و سپس پاسخ روباه را میدادند . از گروه اول متعجب بود که چقدر ساده لوح و گول خور هستند . از گروه دوم هم دل خوشی نداشت ، چون کار آنها را نوعی فرار از برخورد با روباه میدانست . همیشه دوست داشت که در این شرایط قرار گیرد و خودش را سرمشق دیگر کلاغها نماید . آنهم با نگاه داشتن پنیر در منقار و توجه نکردن به حرفهای روباه ، تا جایی که بتواند روباه را شکست داده و خیال او را از دست یازیدن به پنیر آسوده کند .  مدت زیادی منتظر ماند تا اینکه ناگهان متوجه شد از بوته روبروی درخت صدای خش خش می آید و پس از لحظاتی روباهی از آنجا بیرون آمد . کلاغ بسیار خوشحال شد ولی سریعا به خود آمده و نزدیک شدن روباه را تعقیب کرد . روباه مثل این که اصلا متوجه کلاغ نشده بود . به همین خاطر کلاغ شروع به حرکت و تکان دادن بال کرد تا اینکه روباه متوجه او شد . روباه کمی حرکت خود را آهسته کرد ولی توقف نکرد و همانگونه که به درخت نزدیک و نزدیک تر میشد به کلاغ با بی توجهی خاصی نگاه میکرد ، تا اینکه همانگونه از زیر درخت میگذشت سرش را به زیر انداخت و با چند بار تکان دادن سر و گفتن یک " هوم " که حکایت از سرکار بودن کلاغ را با خود داشت از زیر درخت گذشت و دور شد . با ناپدید شدن روباه ، کلاغ که هنوز در کف این اتفاق و این بی تفاوتی روباه بود به ناگاه گفت : " عجب روباه خری بود !! " که ناگاه متوجه صدایی از پشت سرش شد و تا خواست به عقب برگردد دید که روباهی در زیر درخت و در نزدیکی قالب پنیری ایستاده است . فقط آنقدر یادش است که روباه نگاهی به بالا انداخت و به کلاغ گفت : " حالا به نظرت کی خره ؟؟ " و پنیر را برداشت و به روباه دیگر که در دوردستها دیده میشد پیوست.

کلاغ این بار با منقاری باز به این واقعه نگاه کرده و فکر میکرد . پس از لحظاتی چند ، منقار کلاغ بسته شد و لبخند ملیحی بر چهره اش نقش بست ، و گفت : " بابا اینا دیگه کی بودن!!! " .

اینرا گفت و به امید روزی دیگر ، قالب پنیری دیگر ، و روباهی دیگر پرواز کرد و رفت . رفت به سمت خورشیدی که در حال غروب بود و با بی اعتنایی عبور کرد از بالای سر دو روباهی که دیگر آنها را خوب میشناخت .

یا هو

این پدر پسر شجاع ست که با شما صحبت میکنه .!!!‌
تعجب نکنید . تو این دنیا که هر اتفاقی ممکنه بیفته و ....   اینم روش .
من برمیگردم .
فعلا برم بیرون ببینم باز چه کسی ،  چه دسته گلی به آب داده که شیپورچی دوباره داره با شیپورش جنگلو به هم میریزه .
پس فعلا